من به جرمی که چرا کبریتی گیراندم
یا به یک لیوان آب
تشنه کامان را مهمان کردم
صورتم نقش پذیرنده سیلی گشته است
سر هر رهگذر تاریکی
تا به خود می پیچم سخت گریبان مرا می گیرند
سر من می شکنند
می درانند به تن جامه من
و مرا از همه جا می رانند
حیف
من رفیقانم را کم دارم
و ندارم من جز غیظ و غرور
زیر این جامه سلاحی دیگر
و کسان می دانند
که مرا تنها وسط معرکه انداخته اند
که در این مهلکه انداخته اند
من به اندازه این جثه و جان
من به اندازه این نا و نفس
می توانم جنگید
ولی این یک تنه جنگیدن ها کافی نیست
نه نه کاری نیست
من رفیقانم را کم دارم که سر هر گذری دیگر با اوباشانی دیگر
دست در کار زد و خوردی خونین هستند
و دم چاقوشان
می برد سینه و تاریکی را با یک ضرب